در این نوشته، به ادامه ی رفتارهایی را که در تحقیقات، آسیب زایی و ناکامی آن ها اثبات شده است،می پردازیم:
تنبیهی
والدینی که با این روش فرزندانشان را خشمگین می کنند اغلب به طور مشابه در محیطی رشد کردهاند که خود این شرایط را داشته اند. مثال های این واکنشهای خشمگینانه تنبیهی، بچه هایی هستند که برای هر اشتباه کوچکی که از آنها سر می زند یا برای اینکه احساسات خاصی از خود بروز دادهاند یا برای سرکشی هایی که به طور معمول در برابر مسائل اخلاقی ای که در طبیعت شان وجود دارد ،تنبیه می شوند. گاهی آن ها به خاطر اشتباهات گذشته احساس گناه می کنند. والدینی که با این روش با بچه هایشان رفتار میکنند، متانت خیلی کمی از خود نشان می دهند. آنها به برقراری عدالت و حقیقت بیشتر از احترام به کودک اهمیت میدهند. آن ها بچه هایشان را در هر زمانی تنبیه میکنند و تصور میکنند باید همیشه بچهها را محاکمه کنند.
کلماتی که به کار می برند ممکن است این ها باشد:
« تو باید تنبیه بشی، بعد از این کاری که انجام دادی من دیگه هرگز نمی تونم بهت اعتماد کنم.»
« تو واقعا فکر می کنی یه عذرخواهی کافیه؟»
«مننمیتونم وقتم رو با یه بچه بیکفایت بگذرونم. وقتی که یاد گرفتی چیکار کنی برگرد.»
محرومیت و مهار هیجانی
والدینی که از نظر هیجانی مهار شده اند میتوانند به صورت ناخودآگاه با محروم کردن کودکان از همدلی ،آسایش و هدایت های لازم، آن ها را خشمگین کنند. والدینی که در این تله میافتند اغلب می خواهند فرزندانشان یاد بگیرند که چگونه رفتار کنند و در عین حال آرام و بدون هیجان باشند. آنها خصوصاً نمایش های پر احساس مثل گریه کردن را دوست ندارند. فلسفه آن ها این است که “بچهها را باید دید نه اینکه به آنها گوش کرد”. آن ها نه با احساسات کم و نه با احساسات زیاد احساس راحتی نمی کنند و فرزندانشان را به خنده بلند، بازی های پر سر و صدا یا داشتن دوست های بیش از حد معمول، تشویق نمی کنند. و به طور مشخص با صحبت کردن با بچه ها در مورد احساسات قلبی آن ها، یا مواقعی که کودکان احساس ناامیدی می کنند راحت نیستند. صدا فقط یک درد سر است، چه ناشی از لذت و شادی باشد چه ناشی از غم و درد. اغلب والدینی که با این روش فرزندانشان را خشمگین می کنند به روش مشابهی بزرگ شدهاند، بنابراین این روش مقابله ای در آنها منشاء خانوادگی دارد و در نتیجه این رفتاری است که دوباره در خانه ی خودشان در بزرگسالی باز آفرینی میکنند. شبیه به این حالات به دفعات در مورد بچه ها رخ می دهد:
« اول به اشتباهی که کردی اعتراف کن، وگرنه اجازه نداری در مورد احساسات حرف بزنی.»
«من ممکن احساسات زیادی بهتون نشون ندم ،ولی مواظبت هستم.»
« اگه درگیر احساسات نباشی، پس دیگه نگران خودت هم نیستی.»
« اجازه بده فقط در مورد مسائل مثبت صحبت کنیم، من می خوام جون خونه مثبت باشه.»
گاهی والدین با این توجیه که بیش از حد گرفتارند کودکانشان را از نظر عاطفی محروم می کنند. دلایل دیگری وجود دارد که چرا والدین ممکن است کودکانشان را از نظر احساسی محروم کنند. بعضی از والدین به علت نوع تربیتی که داشتند از صمیمی ،موثر و راهنما بودن ناتوانند و همدلی از خود نشان نمی دهند .بعضی از والدین در زندگی مشترک شان زمانهای سختی را میگذرانند و با مشکلاتشان شدیداً درگیر میشوند و ظرفیت احساسی و روانی کافی ندارند که مشکلاتشان را به فرزندانشان منتقل نکنند. اما آسیب بدون توجه به علت آن شکل میگیرد و بچهها با ناکامی در تامین نیازهای عاطفی اساسی بزرگ می شوند. جنبه بسیار مهم دیگر این نوع از واکنش ها زمانی است که والدین فرزندانشان را با راهنمایی های مفید و متناسب با سن، هدایت نمیکنند. این حالت در تضاد با نوع بعدی واکنش ها است که والدین در سر دیگر طیف قرار دارند.
وابسته و خودخواه
کودکانی که با این روش والدین خشمگین میشوند ممکن است با این احساس بزرگ شوند که برای انجام وظایف فراتر از سن خود، تحت فشارند. آنها ممکن است احساس والدی را داشته باشند که مشکلات بر سرش آوار شده، برای حمایت و درک دیگران روی آنها حساب میشود یا اینکه احساس میکنند که قدرتمند و باید از دیگران محافظت کنند. این نوع از خشمگین کردن می تواند در حالی رخ دهد که یکی از والدین مرده و یا خانه را در دوران طفولیت کودک ترک کرده است. یا اگر والد بیش از حد سخت گیر و غیرقابل انعطاف باشد و ترجیح دهد که هر چیزی” مرتب و منظم ” باشد تا مطابق میل او کارها انجام شود. والدینی که از این روش به صورت مکرر استفاده میکنند ممکن است از چنین جملاتی استفاده کنند:
« ببینید دختر ۶ ساله باهوش من چه میکنه ،اون میتونه لباسش رو اتو کنه و برای برادر کوچکترش صبحانه درست کنه در حالیکه فقط کلاس اوله»
«من میدونم تو بچه ای، اما تو باید از من محافظت کنی چون قوی هستی.»
«من به تو نیاز دارم که کارهای خونه و خواهر و برادر کوچک ترت رو انجام بدی، من باید رو کارم تمرکز کنم و در عین حال باید به زندگیمم برسم.»
حمایت کننده بیش از حد
والدینی که حمایت کننده بیش از حد هستند به طور فزایندهای برای کوچکترین مسائل بچههایشان نگرانند،مثل صدمه دیدن در هنگام بازی در زمین بازی یا مریض شدن وقتی کودک زیر باران می رود.
آنها انتظارات غیر واقع بینانه در مورد فرزندانشان دارند و در بهترین حالت ،در برابر وقایع، واکنشهای نامتناسب از خود نشان میدهند به حدی که افرادی که این صحنه ها را میبینند نیز متوجه این موضوع می شوند. بچه ها وقتی که مرتباً در معرض این پیام ها از سوی والدینشان قرار میگیرند احساس خشم می کنند. این بچه ها یا با دوستانشان بیشتر از والدین شان می گردند یا در برابر ترس والدینشان تسلیم شده و خانه نشین و دلواپس میشوند.
والدینی که با فرزندانشان اینگونه رفتار میکنند ممکن است بگویند:
«من خیلی عصبانیم از این که دوستت تو رو برای بازی تیمش انتخاب نکرد، شماره مادرش رو به من بده تا بتونم باهاش حرف بزنم.»
« من نمیخوام ورزش کنی چون که به خودت صدمه میزنی.»
«ممکنه مریض بشی. فردا خونه بمون. شاید باید یه مهدکودک دیگه پیدا کنیم.»
بدبینی
کودکان وقتی مرتباً بشنوند که یک نیمه لیوان خالی است خشمگین می شوند. اگر از چنین والدینی بپرسید چرا همیشه منفی هستید، خواهند گفت نمی خواهند بچه هایشان در زندگی دید غیر واقعی داشته باشند. شاید این والدین در محیط های منفی رشد کردهاند که در آنها از اشتباه کردن میترسیدند و خطر کردن تشویق نمی شده است. پس با میل به اجتناب از اشتباهات و اطمینان از این که اشتباهی رخ ندهد پرورش یافتهاند. آنها به این نتیجه رسیده اند که ساده تر است که به طورکلی امیدوار نباشند.
بعضی از نشانه های والدینی که با این روش با کودکانشان برخورد می کنند ممکن است اینها باشد:
«به هیچکس اعتماد نکن، چون تو را ناامید می کنند.»
«چرا غمگینی ؟دنیا جای وحشتناکیه،پس از آن استفاده کن.»
آسان گیر افراطی
والدینی که آسانگیر افراطی اند در دسترس نیستند، یا بیش از حد مشغول کارهای خودشان هستند. گاهی والدین از اینکه به اندازه کافی با فرزندانشان نیستند احساس گناه می کنند، بنابراین با انتظارنداشتن از کودکان برای احترام به حد و مرزها و یاد ندادن انضباط لازم به آنها سعی دارند این حس گناه را جبران کنند. آنها در مورد موضوعات پیچیده با فرزندانشان صحبت نمی کنند. برای اینکه بچه های شان را از احساساتشان جدا کنند، به آن ها اجازه میدهند تلویزیون ببینند و با دادن چیز های مورد علاقه ی بچه ها آنها را لوس می کنند. خود والدین برای درگیر شدن با زندگی کودکانشان راحت نیستند که شاید به علت ترس از شنیدن خبرهای بد باشد و یا شاید برای این باشد که دوست ندارند در مورد عواطف صحبت کنند. پس آن ها یا در دسترس نیستند و یا از تمرکز روی احساسات بچه ها دوری می کنند. آن ها همچنین وقت کافی برای راهنمایی فرزندانشان نمیگذارند و اجازه میدهند کودکانشان با آسیبهای زیادی روبرو شوند قبل از اینکه حتی هشداری به بچه ها داده باشند. در واقع وقتی بچهها راهنماییهای لازم را از والدینشان میگیرند در جهت گیری هایشان احساس امنیت نمی کنند و به جای والدین به سمت همسالان گرایش پیدا میکنند.
این والدین ممکن است از چنین جملاتی استفاده کنند:
« متاسفم، من زیادی گرفتارم ،تو باید یاد بگیری خودت با بالا و پایین های زندگی کنار بیای. تو بزرگ شدی.»
«یکم بستنی بخور. این بهترین راهه که ناراحتیت از بین بره و احساس بهتری داشته باشی.»
کودکانی که والدین شان آسانگیر افراطی هستند احساس میکنند والدینشان از آنها فاصله می گیرند تا از مدیریت و کنترل زندگی آن ها خلاص شوند. این به راحتی باعث قطع رابطه با والدین می شود و ناکامی و دلخوری ایجاد می کند. خصوصاً وقتی که والدین آن ها را نصیحت می کنند. در نهایت، در موارد نادری تصمیم می گیرند در مورد مسائل حساس با آن ها صحبت کنند.
منبع: کتاب فرزندپروری باکفایت (با رویکرد طرح واره درمانی)، نویسنده: جان فیلیپ لوییس، کارن مک دونالد لوییس، مترجم: دکتر سید مهدی موسوی موحد،انتشارات ارجمند